برشی از کتاب:
در که زدم، انگار مرده ها توی باغ راه می رفتند که از اصطکاک پاهای استخوانی آنها به روی شن ها، صدای خش خش توهم انگیز و خشکی به گوشم رسید... صدایی از جهنم... از راه رفتن اسکلتها...
در که زدم هیچکس در را به رویم نگشود و باد وحشی مثل سفیر مار، هزاران مار تشنه کویر سوت و کور، از شکاف در بیرون دوید و تن بی احساسش را به چهره ام مالید. تاریکی و سیاهی در بیابان ولو شده بود... جاده را پر کرده بود... و حالا تاکسی قراضه ای که مرا تا دم در آن باغ بزرگ رسانده بود، رفته و جاده تهی شده بود... و باد وحشی تر از همیشه مانند سفیر مارهای تشنه بر سینه دشت می خزید و در گوش من صدا می کرد... بر پیکر آسمان هیچ ستاره ای نبود و دختران خدا، فرشتگان، ستاره ها را با دستهای نرم و سپید خود از سینه آسمان پاک کرده بودند. در آن شب سیاه من مسافری خسته بودم. از راه دور و درازی آمده بودم...