✔از متن کتاب:
«... چرا اینجا خفهشون بکنیم یا با گاز بکشیمشون که هم دردسر لش کشیشون به جونمون باشه و هم وجودمون بهم بخوره؟...به چار-پنج نفرشون میگیم اگه میخوایین اعدام نشین، باید اعدامیهائی رو که نشونتون میدیم اعدام کنین! وقتی کار رو انجام دادن، به یکیشون میگیم سه-چار نفر دیگه رو بکشه و این کار رو که کرد، اونوقت دست و پای خودش رو میگیریم پرتش میکنیم روی باقی و خاک می ریزیم روشون!...»
چشم ها به دست «مسئول ارشاد» رفته که دارد هندوانه را به دو نیم میکند و نگرانیِ چشمها از احتمالِ خوب نبودن هندوانه، به پیدا شدنِ سرخیِ سرشارِ هندوانه برطرف میشود و به صدا میآیند:«به! خون! عالی! مثل خون! مثل خودِ خون!» و همه آب دهان فرو بردهاند و آب دهان فرو میبرند و در انباشتگیِ ذهنشان از شهدِ هندوانه، جوانان فراوانی به حال جان کندن میجنبند و زیر و بالا میشوند...دست به طرف هندوانه دراز میکنند. هر دستی قطعۀ مربّع شکلی را بیرون میکشد که با بیرون کشیده شدن، دراز و مستطیل مانند میشود و مثل جسدی از اجسادِ خون آلود غوطه ور در ذهن میشود. صاحب هر دست، مشغولیّت حالیّه خود را «امرِ مهمِ» فرو بردنِ هر چه بیشتر و هر چه زودترِ قطعات هندوانه میبیند و مشغولیّت فکری خود را فکر شیرینِ «اضافه کار» و «انعامِ» بعد از کشتار میبیند...شب است و روی بلندی زندان نشستهاند و به حالِ دهان بهم زدن و با زمینه صدای دهانها، گاهگاهی نگاهشان به پائین-پائینهای خیلی افتادۀ شهر میرود و نگاهِ قدرت و تحقیر میشود. شهری که مثل حاصلِ فتحی عظیم به چنگشان افتاده است، سراسر پیکر سیاهش با نقطه نقطههای نور-با نقطه نقطه های نورِ واقعیت-سوراخ سوراخ و نشاندار شده است....
سالها و سالهاست که برای راندن و رساندن پیکرۀ سیاه شهر به معنای کنونی، گیاهان پیکره را مرتباً «وجینِ اسلامی» کردهاند و به برآورده شدن کامشان، برای ادامۀ تسلّط خود و تسلیم و خواری بی قید و شرطِ شهر، حالا را لازم دیدهاند که کشتاری یا قتل عامی به راه بیندازند...