اردک و دخترهای نافرمان  نویسنده: هومن     یکی بود، یکی نبود. در مزرعه کوچکی نزدیک جنگل سبز و زیبایی، مرد دهقان با زن و دو دخترش زندگی می کرد. یکی از دخترها سارا و دختر کوچکتر مریم نام داشت. سارا و مریم روزها که پدرشان دنبال کار روزانه می رفت به مادرشان کمک می کردند و وقتی که کارشان تمام می شد، با یکدیگر بازی و کمی ...

پرستو نویسنده:ابراهیم شاهین     یک داستان ساده به دو زبان فارسی و انگلیسی برای کودکان و نوجوانانپاییز نزدیک بود. هوا سردتر می شد. برگها زرد می شدند. پرستوها برای مهاجرت آماده می شدند...   ...

گیلگمش، افسانه ای از آشور کهن نویسنده: هانیبال الخاص     ✔️ خلاصه کتاب:در روزگاران کهن، در شهر اوروک پادشاهی با فر و شکوه بسیار فرمان می راند نام این فرمانروای شکوهمند گیلگمش بود. این داستان از همان روزگاران به یادگار مانده است، یعنی آن زمان که خدایان و آدمیان یگانه بودند و چندین راه، آسمانها را به زمین می پیوست و زمین را ...

ماجراهای نخودی: نخودی و ملکه مورچه ها نویسنده: حمید عاملی ...

دن کیشوت: مجموعه کتابهای طلائی نویسنده: سروانتس   دن کیشوت پهلوانی خیالی و مردی ابله نظیر پهلوانان بی‌دست‌وپا و دغل‌کار است که در فارسی عامیانه به آن پهلوان پنبه می‌گویند.این مرد که خود را مبارزی دلیر و شکست‌ناپذیر می‌پنداشته، با خادم خود که همیشه حامل سلاح او بوده، به مسافرت می‌پرداخته‌است و در این سفر ...

کلاغ ها نویسنده: نادر ابراهیمی   کلاغها برنده جایزهٔ اول فستیوال کتاب‌های کودکان توکیو ژاپن، جایزه اول - سیب طلایی - براتیسلاوا، جایزه اول تعلیم و تربیت از یونسکوسنجاب‌ها ...

ماهی سیاه کوچولو نویسنده: صمد بهرنگی     اسکن شده با کیفیت خوب در 46 صفحه ...

فیل مهربان نویسنده: همالاتا   این کتاب، داستان فیل بزرگی به نام ماها گایری است. او را در دهکده برای کارهای گوناگون به کار می گرفتند. روزی برای معبد دهکده تیر پرچم چوبی بلندی آوردند. مردم گودالی کندند و از ماها خواستند تا تیر را درون آن بگذارد. ولی هرکاری کردند ماها اطاعت نکرد. حتی او را زخمی کردند. فیل عصبانی شد و مردم فرار ...

حکایت ماهیگیر و ماهی نویسنده: الکساندر پوشکین     داستان ماهیگیر و ماهی یک افسانه که از دیرباز چنان محبوب و محبوب شده است که برای بسیاری از افراد غیر منتظره خواهد بود که ریشه های ادبی آن در فرهنگ عامه صربستان باشد و نه به زبان روسی.یکی بود، یکی نبوددر ساحل بحر کبود، یک پیرمرد بود با پیرزنش، آنها تماما سی سال و سه در کلبه ...

بامبو پسرک کوچک نویسنده: لوب   بامبو هر روز با سرزدن آفتاب از خواب برمیخاست. او کار زیادی داشت و با خود فکر می کرد من از همه بزرگتر و قویتر هستم. راستی هم او از همه تندتر می دوید. از همه بلندتر می دوید و با همه زرنگی تمام به سرعت بالای درخت می رفت. به همین جهت تمام بچه های دهکده از او اطاعت می کردند... ...